صبر کن دلتنگیهایت را جا گذاشتهای روی دیوار دلی که مادرزاد،
مرده بود. تو که میدانی کنار دیوار، دلتنگیهای بسیاری مدفون است. بیا و پیش از
آنکه دست به کار کندن گوری دگر شوم، دلتنگیهايت را از این سرای بی سر بردار و
برو.
ببین کنار اینهمه فاصله، نمیشود قد کشید و علم شد بر آنها که
قامتشان رعنای شهامت و گاها شهادتشان است. کنار خوشبختی آدمی، درست کنارش،
بدبختی با ردای شوم و سیاه نشسته است تا شیرینی زنندهاش را گس کند به کام آدمی.
با نگاه سنگین و منحوس؛ وقتی که رو در روی آینه میشوم، زل میزند
به من تا نقاب بردارم و قضاوتم کند. میان اینهمه آدمی که دست به قلم بردهاند تا
دست دلم را قلم کنند، زیستن را دوست ندارم. رفتن به گود زورخانهی حرام زادگی را
نتوانم.
بخشیدهام ترا به دستهای سپید نخ نمایشان، به چشمهای پر سوی
وقیحشان، به قلبهای تپندهی تاریکشان، من از قد کشیدن در دنیای شما بیزارم آقا،
از عرض اندام و خوش جلوه دادن خود هم، از ریا و بیصداقتی و بیکفایتی و بیلیافتی
شما هم، از داستان لیلی و مجنون هم، من عاشق قصهی شنگول و منگول و حبهی انگورم.
حکایتش را که میدانی؟ باید درید شکم گرگانی که به لباس میش میآیند!
داد که قرار نبود بیداد تو را به گاه رفتن فغان کنم. همین بس...
مرا با من خوش است و نه غیر... بیا و پیش از آنکه دست به کار کندن گوری دگر شوم،
دلتنگیهایت را از این سرای بی سر بردار و برو.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر