چنينم من، معلق در اواسط واژه و معنا، فاصلهی آب و سراب، تشنه
لب؛ جام شوكران به دست، چنين كه تنهايم من، تو را نشانی نيست!
خيره به مردار خاكيان، به آسمان عبوس، به اندوه آدمي كه منم، تويی! ميان سرودن سرانگشتان، به باران بيامان واژههای دفتر سپيد، حوالی شبهای سرد محسوس...
اين همه كه اهل احتياط بودم من، در چند و چون زيستن و گريستن؛
گزمگان پير سراغ راز رفتن مرا از دريچههای شب، هرگز نخواهند گرفت.
- مهم نيست؟
- هست!
دريغا! از تكلم بيسرانجام، از زمزمهی ترانهی تاريك، از چشمی
براي گريستن...
من از شمارش اين همه هنوز در سرانگشتان ترد و شكنندهی خود، هر شب بيدارم بیآنكه به صبح بيانديشم و
تو هر شب، خواب يك انار نوشكفته را ميبينی...!
- مهم نيست؟
- نيست!
من بيدار خوابی خود را هر شب به بيداد، با خيال زلال آب باران
خواهم شست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر