خاموش ميشوم به پا در ميانی آواز تار و كمانچه، تنها به اشكی
كه جاری نمی شود از چشم و میماند در حصار تنگ و تاريک مژگان...
آي دلآرا؛ خوش نشستهای به دلآزاريم در زمستانی كه به نيمه
رسيده و ابرهاي آسمانش بغض فرو ميخورند و تن می دهند به نسيان زخمهايی كه
كبودشان كرده...
خوش زخمه میزني به تار و بد پود میشوم به كرشمهی انگشتانت
آهو چشم غزل گو، كه اين شراب، هم پخته و هم خام خوش است...
مخمورم به كنج خيس لبت، به شكوفهی نور چشمت، به لطف نازك زلفت،
به حرور مرطوب تنت...
مخمورم...
مخمورم به...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر