جمعه، مهر ۵

"دریغا از بی امان مردن..."


خاموش مي‌شوم به پا در ميانی آواز تار و كمانچه، تنها به اشكی كه جاری نمی شود از چشم و می‌ماند در حصار تنگ و تاريک مژگان...
آي دل‌آرا؛ خوش نشسته‌ای به دل‌آزاريم در زمستانی كه به نيمه رسيده و ابرهاي آسمانش بغض فرو مي‌خورند و تن می دهند به نسيان زخم‌هايی كه كبودشان كرده...
خوش زخمه می‌زني به تار و بد پود می‌شوم به كرشمه‌ی انگشتانت آهو چشم غزل گو، كه اين شراب، هم پخته و هم خام خوش است...
مخمورم به كنج خيس لبت، به شكوفه‌ی نور چشمت، به لطف نازك زلفت، به حرور مرطوب تنت...
مخمورم...
مخمورم به...

هیچ نظری موجود نیست: